آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما میبرد
برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد
دل برد و تن دردادهام ور میکشد استادهام
کآخر نداند بیش از این یا میکشد یا میبرد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد
حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتادهام تا میبرد
هر کو نصیحت میکند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا میبرد
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی میکند گوهر به دریامی برد
اثر:بخشی از غزل سعدی
قصاره نویسی
وارونه نویسی
ابعاد اثر ۴۰×۳۰
سال تحریر ۱۳۹۲
#قصار
اثر استاد نورالدین کرمی
#حکایت
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت
به نان قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن
#سعدی
ابعاد اثر: ۵۰×۳۵
سال تحریر ۱۳۹۳
#کتابت #مکتب_لرستان
ای که در دفتر خط، نقش دل دریایی
به سماواتی و بر مکتب ما غوغایی
کار ایجاز کنی تا که قلم می رقصد
راه دل راتو به این مایه خط بگشایی
گربگیرد بجهان عمر دوباره درویش
به چنین مرتبه ات خیره شود شیدایی
هرگزازجورحسدهیچ مرنجان خودرا
که بَـرِ حاسد تو نیست بجز رسوایی
تو که شیرین قلم و فخر به هر استادی
روحِ هـــرمکتب و تو رایحه حلوایی
توبدین شیوه ای و شیوه تو راه درست
نه شکسته ست بدین شیوه که تو شیوایی
تا که در دایرهٔ عشق ، قلم کرد سماع
به سماعِ خطِ ما، دست تو کرد اعطایی
تو یداللهی و هـــــم دست خدا یارتوبود
که به این دست چه هـا بر قلمت بنمایی
کابلی قــدر خط و زلف قلم داند و بس
که همین لطف رهش داده به ما والایی
خط وشعر از استاد کرمی در ستایش استاد کابلی، مرد بی بدیل عرصه خوشنویسی شکسته نستعلیق
خواجه عبدالله انصاری :
بدان که خدای تعالی در ظاهر، کعبه ای بنا کرده که او از سنگ و گل است و
در باطن کعبه ای ساخته که از جان و دل است. آن کعبه ساخته ابراهیم خلیل است و این کعبه بنا کرده ربّ جلیل است. آن کعبه منظور نظر مؤمنان است و این کعبه نظرگاه خداوند منان . آنجا چاه زمزم است و اینجا آه دمادم. آنجا مروه و عرفات است و اینجا محل نور ذات.
وقتی از تو می نویسم می دانم که تلالو نگاهت تمام کلماتم را روشن می کند.روزی ساقی به نام خدا ساغر وجودت را به زمین آوردوروح مهربانت راکه باده عشقست در این ساغر ریخت.وقتی که قلمت را به دستت می گیری ومی نویسی ،کلمات چون باده ای ناب از ساغر وجودت لبریزمی شود.
در آن لحظه که جمله شاگردانت ،از تو چگونه نوشتن را می آموختند،من از ساغر لبریز تویک قطره چشیدم وشیداشدم ،آری سرمشق تو برای همه درس بود وبرای من می مست؛
از تو آموختم انسان بودن مهم است نه انسان نما بودن ،به من یاد دادی انسان بودن یعنی مهربانی ونشکستن دلها ،مرا یاد دادی که نیکوکار بمانم ،دیگران راشادکنم وشاد باشم،خوبی ها راببینم وبدی ها رانبینم وببخشم ،به من آموختی خوش قلب ومهربان باشم
نمی دانم تو را چه بنامم ،کوه باصلابتی از صبوری یا دریای مهربانی ،نسیم بهاری که با گذرت درخت زمستان زده قلبم رازنده می کنی یا طوفان توفنده ای که گاهی رودخانه آرام روح مرا زیر ورو می کنی واز رخوت وراکد بودن می رهانی.تورا چه بنامم ای مهتاب شب های ناامیدی وای خورشید روزهای تاریک ؛تورا کدام گل بنامم وقتی از هرگل در تو نشانه ای است ،گویی تو سمبل تمام گلهایی .تو بهاری هستی که به زمستان یخ بسته وبرفی وجودمن آمدی ومرا به رویش واداشتی
کلمات وکائنات نمی توانند تو را آن گونه که من می بینم نشان دهند ،تنها می گویم ،همه کائنات وطبیعت ورنگها در تو جمعند وتو بی نظیری
شاگردت: میلاد
درباره این سایت